پوریاپوریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

امیدهای زندگی مادر

آخرین دو نفره

سلام پسر گلم وقتی این مطلب رو برات می نویسم تو بدنیا اومدی با 23 روز زودتر من و بابایی روز سه شنبه 2 مهر 92 برای خودمون جشن گرفتیم که روز 5 شنبه تو متولد شدی اینم عکسای اتاقت که همون شب گرفتیم   اینا هم وسایل بیمارستان   ...
12 مهر 1392

مامانی چشم به راهه

سلام نفس مامانی این روزا خیلی سنگین شدیمه هم شما و هم من شبا اصلا نمیتونم بخوابم ولی به تو که فکر میکنم همه این مشکلات برام قشنگه  به امید روزی هستم که تو رو بغل کنم . دوستت دارم بیشتر از هر نوع دوست داشتنی ...
29 مرداد 1392

قلب مامانی دوستت دارم

سلام نفس مامانی این روزا بطرز وحشتناکی دیر میگذره سه روز طول میکشه تا ١ روز شب بشه اما شب که میخوام بخوابم تا چشم رو هم میذ ارم صبح شده و باید برم سرکار هنوز موفق به گرفتن مرخصی نشده ام تو که اینقدر پاک و بخدا نزدیکی از خدا بخواه قراردادم درست بشه بتونم مرخصی بگیرم من و بابایی آرزوی دیدنتو داریم بابایی هر روز بات بازی میکنه برات شعر میخونه و به امید تشخیص اعضای بدنت به شکمم دست میکشه میگه من اندازه اون آرزوی دیدن تو رو ندارم راستی من و بابایی تصمیم گرفتیم اسم تو رو پوریا خان بزاریم یعنی مرد دارنده خوشنام باشی عزیز دل مادر تازه اسم موبایلش رو هم گذاشته پوریا دوستت دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه ...
29 مرداد 1392

مامانی چشم به راهه

سلام نفس مامانی این روزا خیلی سنگین شدیمه هم شما و هم من شبا اصلا نمیتونم بخوابم ولی به تو که فکر میکنم همه این مشکلات برام قشنگه  به امید روزی هستم که تو رو بغل کنم . دوستت دارم بیشتر از هر نوع دست داشتنی ...
12 مرداد 1392

زود بیا نفس مادر

سلام پسر نازنازی من ؛ مامان خیلی اذیتم زودتر بدنیا بیا به امید دیدن روی ماه تو همه سختی های دنیا رو تحمل میکنم  بابایی هم خیلی دلش میخواد زودتر تو رو ببینه چند روز پیش ٣ تا کتاب داستان برات خرید و با چه لذتی برات خوندشون . عزیز دل بابایی و مامانی مواظب خودت باش دوستت داریم تا آخرین نفس.... ...
28 تير 1392

دائی آرش

سلام نفس مامان امروز خیلی دلتنگم برای دائی آرش_ چند روزه که رفته تهران کار کنه _هنوز خیلی کوچیکه میدونی زندگی مادر من اونو بیشتر از تمام دنیا دوستش دارم خیلی مهربونو و خوبه فقط ١٥ سالش بود که مامانمون رفت پیش خدا و من شدم مامانش هیچوقت به چشم برادر بش نگاه نکردم همیشه مثل ١ مادر مراقبش بودم اونم پسر خیلی خوبی بود. حتی وقتی دانشجو شد اجازه می داد من لباس پوشیدنشو کنترل کنم میدونم اینکارو برای راضی نگه داشتن من میکرد حالا مثل ١ مرد با ابهت و خودساخته شده از همون دوران دبیرستان کار میکرد تمام خرج تحصیلشو خودشو فراهم کرده هیچوقت مثل هم سن و سالاش ندیدم صبح ها بخوابه حتی جمعه ها هم توی تابستون کار میکنه - حالا خودت بعدا میبینیش و مثل من عاشقش م...
15 تير 1392